کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش


به دیده آب نگردد ز مهر تابانش

گل عذار ترا حاجت نگهبان نیست


که هست ازعرق شرم خود نگهبانش

کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان


فتد اگر گل بی خار در گریبانش

اگر چه مایده حسن را نهایت نیست


ز پاره دل خویش است رزق مهمانش

گل صباح،دربسته آیدش به نظر


فتاد دیده هرکس به روی خندانش

مرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزی


که شور حشر بود گرده نمکدانش

به هیچ قطره باران به چشم کم منگر


که هست مخزن گوهر زسینه چاکانش

ز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائب


لب سوال دگر می شود لب نانش